محل تبلیغات شما



اصلا نوشتن یادم رفته! نه اینجا که اصلا همه جا. مدتهای خیلی خیلی طولانی است که مطلب درست و حسابی ننوشتم. هیچی ها! هیچی!

اینجا که نمی نویسم.اینستاگرام و کانال تلگرام و . هم ندارم. برای مجله خودمان هم مدت هاست که به بهانه مطلب تخصصی و سنگین و استفاده از متخصصان خبره و . بیشتر از نویسنده بودن، نقش هماهنگ کننده  رادارم. در واقع ارتباطاتم از قلمم قوی تر شده که این برای آدمی مثل من اصلا خوب نیست.

بله! مجله پر شده از مطالب اختصاصی و تخصصی  تحسین برانگیز که نویسنده هایشان آدم های متخصص و دیگری هستند. من نیستم. نهایتاً یک یادداشت و یک سر مقاله مال من است که هیچکدامشان را ابتدا به ساکن و بدون باز کردن گوگل و مشاهده مطالب مشابه و خواندن یک سری مزخرفات برای باز شدن ذهن(!) نمی توانم بنویسم.

مدتهاست که مصرف کننده ام و خوراک های مصرفی ام هم هر روز و هر روز بی کیفیت تر می شوند.مجله هایی که زمانی زنگ تفریح غیر واجب حساب می شد حالا از اصلی ترین مطالعات من هستند. مدتهاست کتاب جدید و درست و حسابی نخوانده ام.یا کتاب های قدیمی را دوباره و چند باره می خوانم و یا در بهترین حالت منتظر کتاب جدیدی از همان نویسنده ها هستم. البته فقط آنهایی که خیلی خوشخوان و روان و ساده  می نویسند و  در نوشته هایشان پیچیدگی و راز و رمز خاصی هم وجود ندارد.

فقط فیلم ایرانی می بینم، چه در خانه و چه در سینما. از سریال های خارجی فقط آن ها را که خیلی معروف شده اند و همه دیده اند را دیده ام. همه باید دیده باشند ها! یک وقت روی سریالی که مثلا فقط 70  درصد ملت دیده اند، حساب نکنید.

جند بار تلاش کردم کتاب های جدیدی را شروع کنم ولی سخت بود، خیلی سخت بود. تنبلی کردم و گذاشتم کنار. البته دم دست هستند و بارها هم با خودم برده ام که مثلا در راه و در اتاق انتظار دندانپزشک و . بخوانم که همانطور دست نخورده برگردانده ام.

از چند وقت پیش کلاس زبان رفتن را دوباره از سر گرفته و در سطح بالاتر از متوسط هم درس می خوانم ولی خودم بهتر از هرکسی می دانم که چیزی بارم نیست. هر ترم با نمره خوبی امتحان را پاس می کنم و سر کلاس هم  فعال ترین عضو هستم ولی باز هم خودم می دانم که برای امتحان یک شب می خوانم و اکتیو بودنم سر کلاس فقط به بیشتر بودن اطلاعاتم نسبت به همکلاسی هایم بر می گردد. همکلاسی هایی که یا ن بالای 50 سال  و خانه دار هستند یا دخترکان -19 ساله.مهارت های کلامی و رفتاری من از آنها بالاتر است ولی هدفی که برایش به کلاس آمده ام هیچ!

از حدود دو سال پیش شروع کرده بودم و برای یک کانال محلی و موفق مربوط به ولایتمان مطلب می نوشتم. مطالب خوب و درست و حسابی که هم حال خودم را خوب می کرد و هم همولایتی ها را و هم تحسین و تآیید های بسیاری را به سویم روانه می کرد ولی گذاشتم کنار. خودم هم نمی دانم چرا؟

حتی مشکلات قدیمی مثل خان داداش هم سر جایشان هستند و من هم ظاهراً فعالیت می کنم برای حل طبق معمول موقت آنها ولی انگار دیگر برایم آنقدر ها مهم نیست.

همه چیز را سرسری می گیرم و خودم را درگیر نمی کنم. به شدت روزمرگی می کنم و حاضر نیستم پا را از دایره ای که دور خودم کشیده ام، آن طرف تر بگذارم. دایره ای که هر روز کوچک تر می شود.

زن میانسال سر به راهی هستم که  صبح ها فرزندش را به مدرسه می رساند و می رود سر کار و در راه نی نی سایت را چک می کند و  تک و توک وبلاگ های دوستانش را که به روز می شوند و می رسد دفتر مجله و افتان و خیزان چهار تا تلفن می کند و جند تا مطلب هماهنگ می کند و بعد از ظهر باز فرزندش را از مدرسه بر می گرداند و خانه را تمیز می کند و غذا می پزد و به درس فرزندش رسیدگی می کند و همسرش می آید و شام و گپ و گفت و خواب.

الان که خودم پاراگراف بالا را خواندم دیدیم جه تلخ و روزمره شده! دیدم بی انصافی کرده ام و بهتر است بنویسم که هر هفته تنهایی می روم سینما و فیلم می بینم و لااقل دو ماهی یک بار تئاتر می بینم  لااقل هفته ای یک بار دیدار های دوستانه دارم و تنها یا با آقای همسر و پسرک ( البته دیگر لفظ پسرک یک کمی به تنش بی قواره شده) دایم به کافه های مورد علاقه ام می روم و  ماهی- دوماهی یک بار سفر ولایت سر جایش هست و گروه  مجازی خیلی خوبی از دوستان دبستانی ام دارم که سالهاست پاربرجاست و در آن دایما در حال گپ و گفت و لذت بردن هستیم و .

خیلی چیزها هست که لااقل ظاهر زندگی من را شاد و خوش و سرحال نشان می دهد. راستش حالا که فکر می کنم شاد و خوش و سرحال هم هستم و هیچ نشانه ای از افسردگی در ظواهر و احتمالاً بواطنم(!) نیست.

چه مرگم هست، خدا می داند! البته فکر می کنم خودم هم بدانم. مرگ بی خاصیتی مرا گرفته. مرگ روز مرگی. حتی اگر همه اش خوب و خوش و خوشحال باشد. مرگ هیچ نبودن. هیچ کاری نکردن. مرگ درگیر نشدن در چالش ها. مرگ خواب زمستانی. مرگ آسودگی و درگیر چیزی نبودن. این درگیر نبودن کاملا ناخودآگاه و بدون اینکه بفهمم وارد زندگی ام شده. روز به روز بیشتر در پیله روزمرگی و تکان نخوردن فرو رفته ام و روز به روز دایره دورم را محدود تر کرده ام. حتی دیگر مدت هاست با چیزی مخالفت هم نمی کنم. یعنی در واقع کلاً مخالف نیستم. 

شاید در حالت عادی این مخالف نبودن نشانه ای از فرزانگی به شمار بیاید و لی در مورد خودم می فهمم که حال مخالفت ندارم. می فهمم که مغزم یارای جدل ندارد و چه احمق است که ندارد. بیچاره تقصیر خودش نیست. من تنبلم . من تکان نمی خورم. تعریفش برای خودم هم غیر قابل باور است ولی از چندوقت پیش شروع کرده ام و می روم باشگاه ورزشی و می بینم بعد از یک ساعت روی ترد میل دویدن و انجام حرکت های ورزشی مربی، هیچ فعالیتی انگار درون بدنم اتفاق نیفتاده و همه چیز همانطور منجمد است که بود.

هر چه به زندگی ام نگاه می کنم می بینم چقدر تنبل و روزمره شده و چقدراین را در همین نوشته تکرار کرده ام.

قبل تر ها که تنبلی می کردم و اینجا نمی نوشتم، وبلاگم در خیالم به روز می شد ولی حالا مدتهاست که در خیالم هم به روز نمی شود و من شده ام مصرف کننده صرف نوشته های دیگران در مجله ها و وبلاگ ها و کانال های تلگرامی و . دیگر تولید کننده نیستم. تولید کننده هیچ چیز.هر چه که هستم و هرچه دارم هم از انبان گذشته هاست و دارد خرج می شود و حس می کنم به زودی دیگری چیزی نماند. 

حس می کنم وظیفه دارم برای کسانی که شاید این نوشته ها را بخوانند و شاید قبلاً هم خواننده وبلاگ من بوده اند و شاید برایشان مهم باشم و شاید نگرانم بشوند، توضیح بدهم که حالم بد نیست.فقط از خودم خیلی زیاد عصبانی هستم. خیلی خیلی زیاد ولی نه آنقدر که باید. دایم خودم و اهمال کاری هایم را می بخشم و به خودم اجازه می دهم که خیلی زیاد تنبل باشم و روزمره. کمککککک!!!!


رفته بودم مدرسه دنبال پسرک که :

- دیدم ایستاده دم در مدرسه و با دوستش حرف می زند.داشت دستور تهیه ساندویچ محبوبش را که گویا به مذاق دوستش هم خوش آمده بود، برایش توضیح می داد. دوست هم با دقت گوش می داد و به خاطر می سپرد.

- مربی سنگ نوردی مدرسه را از اول سال ندیده بودم. وقتی دیدمش توجهم به حلقه ای که در بینی اش بود جلب شد ولی پسرک هیچوقت درباره اش حرف نزده بود.

 

- هم مدرسه ای کلاس نهمی اش با کتانی های صورتی جیغ در حیاط مدرسه در حال کتک کاری با با دوستش بود.

- پسر کلاس ششمی داشت به معلم ادبیات می گفت که امروز چقدر خوشکل شده.

 

دیدم دارم لذت می برم و خوشحالم از دید بازتر این بچه ها نسبت به نسل خودمان. از اینکه کلیشه های جنسیتی و . احمقانه در حرف هایشان کمتر هست.


 

 

گاهی وقت ها کارهایی می کنیم و باج هایی به آدم های اطرافمان می دهیم که خودمان هم متوجه نمی شویم.ممکن است مدتها این کارها را تکرار کنیم و حتی به چشم خودمان هم نیاید ولی روزی مثل دیروز وقتی طی 5 ساعت مجبور شدم 3 بار یکی از این کارها را انجام بدهم تازه انگار متوجه شدم.

موضوع نوشتن  3 پیغام تلگرامی به 3 نفر و توضیح 3 مساله متفاوت و بی ربط به هم بود. ترکیبی از دوست و همکار و فامیل.تنها وجه اشتراکشان این بود که طرف مقابل (از قضا هر 3 نفر هم از لحظ سنی یکی دو دهه بزرگتر از من بودند) می خواست به روال معمولش مسئولیت و تقصیر خود را در یک مشکل نادیده بگیرد و کل قضایا را بیندازد گردن من.

اول اینکه داشتم حرص می خوردم که چرا تا به حال به هزار دلیل از جمله سن و سال ، با این آدم ها مدارا کرده ام و فقط برای اینکه خجالت زده نشوند طوری وانمود کرده ام که لطف می کنند که اجازه می دهند من مسایل را حل کنم!همه طمع کاری ها و خر فرض کردن ها و بدجنسی ها ریز را با بزرگواری(!) رد کرده بودم ، با توجیه اینکه حالا فلان چیز چه ارزشی دارد که فلانی را برنجانی؟

دوم اینکه دیدم دارم در نوشتن پیغام ها یک عالم نکته ریز و درشت غیر ضروری را رعایت می کنم تا بهانه ای برای مغلطه همیشگی دستشان ندهم.مغلطه هایی که از زبان آنها بارها و بارها در مورد دیگران شنیده بودم و می ترسیدم حالا با همین روش با من برخورد کنند و کاری کنند که اصل قضیه به حاشیه برود. (این اصل قضیه را به حاشیه  بردن و بند کردن به حاشیه های بی مورد به عنوان اصل موضوع، این روزها تبدیل به تخصصی شده که تا درجه PHD هم جا دارد.)

چیزهایی از قبیل:

اولش سلام نکرد، بی ادب!

پیغام طولانی بود، من وقت ندارم اینو بخونم که!

غلط املایی داشت!

سالی یه بار یپغام نمیده حال و احوال بپرسه، فقط واسه دعوا دستش به نوشتن میره!

لحنش دعوایی بود!

اصلا جمله اولش رو دیدم چقدر عصبانیه، حالم خراب شد و نتونستم بقیه شو بخونم!

.

تازه انگار فهمیدم چقدر همیشه حواسم را به این حاشیه ها جمع کرده ام و تحت عنوان احترام گذاشتن، عملاً داشتم باج می دادم. واقعیت این است که احترام، در متقابل بودن معنا پیدا می کند و اگر اینطور نباشد نامش احترام گذاشتن نیست. 

دیدم که بارها فقط از ترس کارشنکی های بی دلیل و وقیحانه این آدم ها باهاشان راه آمده ام و تندی و اعتراض نکرده ام تا مساله حل شود.دیدم این آدم ها رسما به خودشان اجازه می دهند از همه طلبکار باشند و در هیییییچ ماجرایی هیچ تقصیری برعهده خود نبینند.

دیدم اینها در هر صورت حق را با خودشان می دانند و هیچ انصافی در کارشان نیست و از سویی دیگر همینقدر بی منطق و احمقانه از آدم های بی منطق تر از خودشان حساب می برند و حق واقعی خود را هم وامی گذارند.

دیدم واقعا وقتی مورد بی احترامی واقع می شوند، تازه دست و پای خودشان را جمع می کنند. صدالبته بازهم حق را به خودشان می دهند ولی می شوند طرف قربانی و مظلوم ماجرا که طفلکی است و گناه دارد و حق دارد و با کسان دیگری ساعت ها از ظلمی که بر او رفته حرف بزند.

دیدم انگار اینها و خیلی های دیگر کلاً به رابطه متقابل و برابر اعتقاد ندارند. همیشه باید یکی ظالم باشد و یکی مظلوم، یکی رییس و یکی مرئوس، یک جلاد و یکی قربانی، یکی طلبکار و یکی بدهکار و .

دیدم چقدر زیاد شده اند.


دوستی داریم 2-41 ساله از یک خانواده کاملاً سنتی که سالهاست به واسطه شغلش در یک فضای کاملاً غیر سنتی قرار گرفته است.

اول بگذارید تعریف خودم را از سنتی و غیر سنتی برایتان بنویسم. می دانید که، اصرار دارم تعریف شخصی من را از همه چیز بدانید! به نظر من سنتی بودن یعنی این که راه پیشینیان خودت را بروی بدون اینکه چیزی جز اقتضای زمانه به آن اضافه کنی. آن اقتضای زمانه هم خودش اضافه می شود و نیازی به تلاش و خلاقیت ندارد.

فرقی هم نمی کند که پیشینیان تو کاسب باشند یا پزشک باشند یا موزیسین باشند یا همگی در فامیل ازدواج کنند یا فرانسه بدانند یا هرچی. وقتی همان راه را می روی و در همان راه تلاش می کنی و به راه های دیگر اصلا فکر نمی کنی، می شوی یک آدم سنتی که می تواند خیلی هم خوب باشد.

ولی وقتی مجبور می شوی یا خودت را مجبور می کنی که راه های دیگر را هم ببینی و تجربه هایی خارج از چارچوب اجدادت داشته باشی و راه خودت را "انتخاب" کنی ، حتی اگر انتخابت همان راه نسل های قبل باشد،می شوی یک آدم غیر سنتی  که می تواند خیلی هم خوب باشد.

خب! حالا که جهانیان را از نظرات گهر بار خودم که به این ماجرا چندان ارتباطی هم ندارد،آگاه کردم، برگردیم سروقت همان دوستمان.

آقای دوست به نظر آدمی می آمد که در عین احترام به خانواده، راه فکری اش را از آنها جدا کرده و با دید شخصی خودش به دنیا نگاه می کند. فقط یکبار برایم ماجرایی تعریف کرد از اختلافات برادرش و همسر برادر و حواشی ماجرا که در تعریف هایش دیدی کاملا یکسو نگرانه و تقلیدی می دیدم که از مادرش به او منتقل شده بود.برایم هم جالب بود و هم عجیب. یک کمی در این مورد صحبت کردیم و دیدش به همسر برادر ظاهرا منصفانه تر شد ولی متوجه شدم که تاثیر پذیری شدیدی از مادرش دارد.

چند وقت پیش آقای دوست در جمعی دوستانه ، دختر خانمی را دید و پسندید و تلاش هایش را برای نزدیک شدن به این دختر خانم آغاز کرد. دختر 20 سالی از او جوان تر بود و به اصطلاح دهه هفتادی و خیلی خوش بر و رو  و اجتماعی با روابط عمومی کاملا خوب.

بالاخره تلاش های آقای دوست به بار نشست و توانست توجه دختر را به خود جلب کند. چند روزی در مراوده بودند تا روز تولد دختر فرا رسید و آقای دوست دختر خانم را دعوت کرد خانه ما تا تولدش را در یک دور همی کوچک جشن بگیریم.

دختر خانم من و آقای همسر را در حدو 3-2 بار در جمع های دوستانه دیده بود و آشنایی چندانی با ما نداشت. صبح روز مهمانی به من زنگ زد و اجازه خواست تا دوستش را هم همراه خودش بیاورد که به نظرم خواسته کاملا معقول و به جایی بود و در دلم هم دختر را تحسین کردم که حواسش هست. 

شب شد و آمدند. دختر و دوستش لباس های زیبا ومعقولی پوشیده بودند و در همه چیز از خوردن و نوشیدن و شوخی و حرف زدن و . اندازه نگه می داشتند و همه چیز خیلی خوب بود و خوش می گذشت و حدود ساعت 2 که بلند شدند، بروند، هنوز از معاشرت سیر نشده بودیم. 

خودشان ماشین داشتند و آقای دوست بدرقه شان کرد و برگشت سر میز پیش من و آقای همسر و آواز عشق و دلدادگی شروع شد. حسابی از دختر خوشش آمده بود و می گفت اگر همه چیز به همین اندازه که تا به حال خوب به نظر آمده، خوب باشد با او ازدواج می کنم و نگران بود که اختلاف سنی شان کار دستش ندهد و باعث جواب رد دختر نشود.

من هم دلداری اش می دادم که حالا که تا اینجا پیش رفته ،لابد از تو خوشش امده و تو هم فلان امتیازات را داری و شاید اختلاف سنی برایش مهم نباشد و از این حرف ها. او هم گفت که گیج شده و نمی داند چکار کند؟ از سویی حسابی دختر را پسندیده و از سویی این دختر و خانواده اش اشکالاتی دارند! پرسیدم چه اشکالاتی را در این چند ساعت کشف کردی تو؟!

گفت ببین! این دختر و دوستش تا ساعت 2 خانه یک غریبه بودند. علاوه بر اینکه دعوت یک غریبه را به خانه(!) قبول کرده بودند، مادرش هم یک زنگ نزد ببیند که دخترش تا این ساعت شب  معلوم نیست بیرون خانه دارد چه غلطی(!) می کند؟

این جمله کلیشه ای "معلوم نیست" دارد فلانجا چه غلطی می کند، از آن جمله هایی است که بدجوری روی مغز من است و ازآن بدم می آید و به نظرم از بدویت محض سرچشمه می گیرد و حالا آقای دوست دقیقا و بدون لحظه ای فکر کردن این جمله را به کار برده بود!

با صدایی بلند تر از معمول گفتم آخه مرد حسابی! "معلوم نیست" دارد چه غلطی می کند یعنی چه؟ خودت که تمام مدت اینجا بودی و دیدی که دقیقاً دارد چه غلطی می کند! کدام یک از غلط هایی که کرد، از نظر شما اشکال داشت؟ چه کاری کرد که بد بود؟ کجا کاری کرد که مثلاً اگر درجمع خانواده بود نمی کرد؟ کدام کارش خارج از حد و اندازه بود؟ فقط چون نصفه شب بود و خانه غریبه! بود اشکال داشت؟

حسابی که جیغ و دادهایم را کردم، آقای همسر با لحن آرام تر و جمله های کوتاه و به نظر من نامفهوم مردانه، همین ها را برای آقای دوست توضیح داد و راستش را بخواهید دلم به حال قیافه مستاصل پسر بیچاره سوخت.

هنوز هم دلم می سوزد که نمی داند چه کند؟ چند ماه از آن شب می گذرد و این دو به عنوان دوست پسر و دوست دختر روابط خوبی دارند و دختر هم گویا تمایل به ازدواج دارد ولی آقای دوست هنوز بین انتخاب دختری متفاوت از مواردی که مادرش برای او مناسب می داند و پسند خانواده مردد مانده. 

می دانم که از سنت های خانوادگی فاصله گرفته و مثلا دختر خاله ظاهرا آفتاب مهتاب ندیده اش به دردش نمی خورد و از سویی جرأت ازدواج با این دختر و تحمل دردسرهای احتمالی و مزمن را هم ندارد.

این را هم می دانم که همین حالا و در سال 97 و با اینهمه ادعای روشنفکری ملت و پیام های جذابی که حتی همان مادر های سنتی در تلگرام و امثالهم رد و بدل می کنند، ایستادگی در مقابل انرژی های منفی که از خانواده و فامیل می آید و بی محلی ها و سنگ انداختن ها در طی سالهای طولانی پیش رو ،کار بسیار دشواری است و اختلاف های زیادی حتی بین دو دلداده ایجاد می کند و نمی گذارد زندگی واقعا شیرین باشد.

 


امروز خودم را تقریبا مجبور به نوشتن کرده ام. می خواهم دوباره دستم به وبلاگ نویسی راه بیفتند. این روزها  وبلاگ های محدودی  را که هنوز آپ می شوند می خوانم و لذت می برم و فکر می کنم به هر حال نوشتن بهتر از ننوشتن است.

راستش چندان هم از این اوضاع و احوال ناراضی نیستم. اینکه بسیاری از وبلاگ نویس ها به اینستاگرام کوچ کرده اند، نشان از این دارد که تصویر برایشان مهمتر از نوشته است یا ارزش یکسانی دارد و در هر صورت ترجیحشان نوشتن صرف نیست. اساسا ساز و کار اینستاگرام و نحوه ارتباط با مخاطبان برایشان از وبلاگ جذاب تر است. به نظرم بهتر است که برای نیازهای گوناگون رسانه های گوناگونی هم وجود داشته باشد.

خودم با اینستاگرام کیف نمی کنم. به مباحث شوآف و . کاری ندارم که ویژگی این روزهای جامعه ما و اساسا دنیاست. کلا لذت نمی برم که لحظه هایم را با آدم های زیادی به اشتراک بگذارم. آن هم به سرعت و در آن! 

من عکاسی دوست دارم و هر روز از همه چی عکس می گیرم. حرفه ای نه ها! معمولی. با گوشی موبایل و دوربین دیجیتال معمولی. توی خیابان که راه می روم از هرچیزی که به نظرم جالب بیاید عکس می گیرم. خانه که هستم از غذاهایم عکس می گیرم. از لباس هایی که پوشیده ام. از دکور خانه. از میزی که چیده ام. از میوه هایی که شسته ام.

اگر حس کنم امروز خوشکل شده ام یا موهایم خوش مدل شده اند ، از خودم عکس می گیرم. گاهی پشت فرمان از منظره سبز اتوبان و بخار قهوه ای که از ماگ خوشکلم بیرون زده عکس می گیرم. از چاله قلبی شکل خیابان و . خلاصه از همه چی.

این عکس ها را توی گوشی و کامپیوترم نگه می دارم و نگاهشان می کنم و کیف می کنم. گاهی هم برای دوستانم می فرستم و با هم کیف می کنیم ولی در اینستاگرام نمی گذارم. اصلا اینستاگرام ندارم.

یک بار پروانه یکی برایم ساخت و مجبورم کرد چندتا عکس هم تویش بگذارم ولی ادامه پیدا نکرد. مثل پروژه " اجبار به نوشتن در وبلاگ" موفق نبود!

برای خودم هیچوقت این سوال مطرح نبود که چرا اینستاگرام ندارم و چرا علاقه ای هم به آن ندارم؟ واقعیت این است که من خیلی چیزها ندارم و خیلی چیزها را هم دوست ندارم. کلا آدم به روزی نیستم. مثلا در یک جاده غریبه ترجیح می دهم اول از یک رهگذر محلی سوال کنم و اگر نبود از نرم افزارهای خاص این کار راهنمایی بگیرم. 

ولی چند وقتی است که تقریبا هر کس به من می رسد می پرسد که چرا اینستاگرام ندارم؟ یک جورهایی انگار علاقه ام به عکس گرفتن و کادرهای خوش آب و رنگ و . با نگذاشتن این عکس ها برای همگان جور در نمی آید.

بعدش هی فکر کردم که چرا این کار را نمی کنم؟بعدتر فکر کردم خب!چرا این کار را بکنم؟ آیا همانقدر که عکس هایم برای خودم جذاب است برای دیگران هم هست؟ بعد دیدم خب هست لابد! چون عکس ها خیلی ها برای خیلی های دیگر جذاب است و مردم عکس های هم را می بینند و کیف میکنند.

من هم گاهی به لطف دوستانم عکس های بقیه را می بینم و کیف می کنم.

بعد فکر کردم شاید می ترسم. از نداشتن حریم خصوصی. از در معرض دید قرار گرفتن زندگی ام.بعد تر فکر کردم خب! تو که مجبور نیستی همه زندگی ات را بریزی بیرون! هر چه را خواستی بگذار. کاری که همه می کنند. 

بعد دیدم بدیهی است که به حکم این که یک انسان معمولی هستم، دوست دارم لحظه هایی را از خود و زندگی ام به اشتراک بگذارم که مرا صاحب خصوصیاتی چون باحال بودن، آدم خوب و درستکار بودن، دغدغه جامعه داشتن و. نشان می دهد ولی واقعیت این است که در کنار همه اینها من هم مثل بیشتر آدم ها یک ور هم دارم که معمولا در سایه نگهداری می شود و این ور را نشان کسی نمی دهم. پس اینستاگرام من را دو روتر و ریاکارتر از معمول می کند!

بعد فکر کردم خب! مگر وبلاگ همینطوری نیست؟ مگر در وبلاگ هر چه را که خودت می خواهی نمی نویسی؟ مگر هر چه را که خودت انتخاب می کنی، از خودت نشان نمی دهی؟  اصلا در وبلاگ هم لابد همین کارها را کرده ای که بیشتر خواننده هایت فکر می کنند آدم خوب و جذابی هستی و فقط تعداد کمی هستند که خصوصیات منفی تو را هم شناخته اند.

بعد تر فکر کردم دروبلاگ به دلیل هویت مجازی ام راحت تر می توانم بنویسم و هر وقت دلم بخواهد پته خودم را روی آب بریزم و دست به خود تخریبی مبسوطی بزنم و قصدم هم از این خود نابودگری، این نباشد که کول و باحال باشم!

به دلیل همین هویت مجازی، ملت می توانند راحت حرف هایشان را به من بزنند و به قول معروف چشممان در چشم هم نیست.

انگار تصویر رودربایسی می آورد.انگار حقیقی شدن آدم ها ما را وارد همان مناسباتی می کندکه برای فرار از آنها به مجازی پناه برده بودیم.

شاید خیلی ها اینطوری نباشند. شاید خیلی ها به درجه ای از انسانیت رسیده باشند که صاف  پوست کنده وبدون هیچ خجالتی همه جا و همیشه همان باشند که هستند ولی لااقل خود  از این جورها آدم ها خیلی کم می شناسم. خیلی خیلی کم و خودم هم اینطور نیستم، مثل بیشتر آدم های معمولی.

اصلا نمی دانم چرا ان آسمان وریسمان ها را به هم بافتم؟ 


دلیل خاصی ندارم که چرا ماه ها طولانی در این وبلاگ چیزی ننوشته ام!

وبلاگم را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم و از شما چه پنهان گاهی آرشیو نوشته ها و کامنت ها را می خوانم و کیف می کنم.در هیچ شبکه اجتماعی دیگری هم فعال نیستم و به قول معروف سرم جای دیگری گرم نیست.

بدیهی است در این همه وقت اتفاق های زیادی هم افتاده باشد که اگر دوباره دستم به نوشتن راه افتاد، یکی یکی درباره همه شان برایتان وراجی خواهم کرد. ولی آنچه امروز دستم را گرفت و نشاند پشت کیبرد که بنویسم، تولد آیدا بود. اولین دوست مجازی من که سالهاست حقیقی شده و جان است و دل است و شیرین و دوست داشتنی. 

درآن دوره رونق وبلاگ ها، آدم های زیادی بودند که شخصیت حقیق و مجازی شان را با هم می شناختم و اگر نگویم همه، که بیشترشان در وبلاگ شخصیتی عمیق تر و فهیم تر و دوست داشتنی تر از خود واقعی شان داشتند و احتمالا دارند. خودم را هم در همین دسته حساب می کنم.

ولی حکایت آیدا فرق داشت. وبلاگش شادتر و سطحی تر از خودش بود.در وبلاگش شخصیت کوشا، درستکار ، صاف و بی ادعایش کمتر معلوم بود. ور لوس و تنبل ناسازگارش را به شدت برجسته کرده بود و شاید هیچکس اگرخودش را از نزدیک نمی شناخت، تشخیص نمی داد که این دختر بدجوری کمبود خرده شیشه دارد.

این دختر که حالا مادر شده و با همان اصول و قواعد و همانقدر بی ادعا، گلنارش را تربیت می کند. دلم برای پرسه های بی هدف با آیدا تنگ شده.


 

امروز از خودم خجالت کشیدم.از خودم که بزرگ شدم و منطقی و عاقل و . هرچیز به جز انسان به معنای کلمه!

داشتیم عکس های سفر هند را می دیدیم.پسرک آن وقتهآ سه ساله بود.

بعد از اینکه چند تا عکس دیدیم و یک کمی قربان صدقه بچگی های خودش رفت، به عکسی رسیدیم که مادر و فرزندی گدا را نشان می داد.پایین تنه بچه بود و  مادرش شیشه شیر بچه اش را دست گرفته بود و از رهگذران تقاضای شیر داشت.

یکدفعه پسرم زد زیر گریه و گفت مامان اون بچه بیچاره شیر نداشت بخوره.شلوار نداشت بپوشه.مادرش غذا نداشت که بخوره و شیر تولید کنه برای بچه اش و زار زد.

گفت  مامان ما که خیلی هم پولدار نیستیم، اونقدر داریم که من تو سه سالگی سوار هواپیما شدم و رفتم یه کشور دیگه ولی اون بچه که از من بزرگ‌تره شیر نداشت بخوره!هیچ جوری آرام نمی شد و توضیحات من و گولو هم درباره فقر جهانی و این حرف ها هیچ فایده ای نداشت.

فقط وقتی در ادامه توضیحاتم گفتم که شاید آن بچه واقعا آنقدر گرسنه و بی‌لباس نبوده و شاید این کار روشی باشد برای گدایی، کمی آرام گرفت و گفت : یعنی اون بچه گرسنه نبوده! چقدر خوب!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها