محل تبلیغات شما

اصلا نوشتن یادم رفته! نه اینجا که اصلا همه جا. مدتهای خیلی خیلی طولانی است که مطلب درست و حسابی ننوشتم. هیچی ها! هیچی!

اینجا که نمی نویسم.اینستاگرام و کانال تلگرام و . هم ندارم. برای مجله خودمان هم مدت هاست که به بهانه مطلب تخصصی و سنگین و استفاده از متخصصان خبره و . بیشتر از نویسنده بودن، نقش هماهنگ کننده  رادارم. در واقع ارتباطاتم از قلمم قوی تر شده که این برای آدمی مثل من اصلا خوب نیست.

بله! مجله پر شده از مطالب اختصاصی و تخصصی  تحسین برانگیز که نویسنده هایشان آدم های متخصص و دیگری هستند. من نیستم. نهایتاً یک یادداشت و یک سر مقاله مال من است که هیچکدامشان را ابتدا به ساکن و بدون باز کردن گوگل و مشاهده مطالب مشابه و خواندن یک سری مزخرفات برای باز شدن ذهن(!) نمی توانم بنویسم.

مدتهاست که مصرف کننده ام و خوراک های مصرفی ام هم هر روز و هر روز بی کیفیت تر می شوند.مجله هایی که زمانی زنگ تفریح غیر واجب حساب می شد حالا از اصلی ترین مطالعات من هستند. مدتهاست کتاب جدید و درست و حسابی نخوانده ام.یا کتاب های قدیمی را دوباره و چند باره می خوانم و یا در بهترین حالت منتظر کتاب جدیدی از همان نویسنده ها هستم. البته فقط آنهایی که خیلی خوشخوان و روان و ساده  می نویسند و  در نوشته هایشان پیچیدگی و راز و رمز خاصی هم وجود ندارد.

فقط فیلم ایرانی می بینم، چه در خانه و چه در سینما. از سریال های خارجی فقط آن ها را که خیلی معروف شده اند و همه دیده اند را دیده ام. همه باید دیده باشند ها! یک وقت روی سریالی که مثلا فقط 70  درصد ملت دیده اند، حساب نکنید.

جند بار تلاش کردم کتاب های جدیدی را شروع کنم ولی سخت بود، خیلی سخت بود. تنبلی کردم و گذاشتم کنار. البته دم دست هستند و بارها هم با خودم برده ام که مثلا در راه و در اتاق انتظار دندانپزشک و . بخوانم که همانطور دست نخورده برگردانده ام.

از چند وقت پیش کلاس زبان رفتن را دوباره از سر گرفته و در سطح بالاتر از متوسط هم درس می خوانم ولی خودم بهتر از هرکسی می دانم که چیزی بارم نیست. هر ترم با نمره خوبی امتحان را پاس می کنم و سر کلاس هم  فعال ترین عضو هستم ولی باز هم خودم می دانم که برای امتحان یک شب می خوانم و اکتیو بودنم سر کلاس فقط به بیشتر بودن اطلاعاتم نسبت به همکلاسی هایم بر می گردد. همکلاسی هایی که یا ن بالای 50 سال  و خانه دار هستند یا دخترکان -19 ساله.مهارت های کلامی و رفتاری من از آنها بالاتر است ولی هدفی که برایش به کلاس آمده ام هیچ!

از حدود دو سال پیش شروع کرده بودم و برای یک کانال محلی و موفق مربوط به ولایتمان مطلب می نوشتم. مطالب خوب و درست و حسابی که هم حال خودم را خوب می کرد و هم همولایتی ها را و هم تحسین و تآیید های بسیاری را به سویم روانه می کرد ولی گذاشتم کنار. خودم هم نمی دانم چرا؟

حتی مشکلات قدیمی مثل خان داداش هم سر جایشان هستند و من هم ظاهراً فعالیت می کنم برای حل طبق معمول موقت آنها ولی انگار دیگر برایم آنقدر ها مهم نیست.

همه چیز را سرسری می گیرم و خودم را درگیر نمی کنم. به شدت روزمرگی می کنم و حاضر نیستم پا را از دایره ای که دور خودم کشیده ام، آن طرف تر بگذارم. دایره ای که هر روز کوچک تر می شود.

زن میانسال سر به راهی هستم که  صبح ها فرزندش را به مدرسه می رساند و می رود سر کار و در راه نی نی سایت را چک می کند و  تک و توک وبلاگ های دوستانش را که به روز می شوند و می رسد دفتر مجله و افتان و خیزان چهار تا تلفن می کند و جند تا مطلب هماهنگ می کند و بعد از ظهر باز فرزندش را از مدرسه بر می گرداند و خانه را تمیز می کند و غذا می پزد و به درس فرزندش رسیدگی می کند و همسرش می آید و شام و گپ و گفت و خواب.

الان که خودم پاراگراف بالا را خواندم دیدیم جه تلخ و روزمره شده! دیدم بی انصافی کرده ام و بهتر است بنویسم که هر هفته تنهایی می روم سینما و فیلم می بینم و لااقل دو ماهی یک بار تئاتر می بینم  لااقل هفته ای یک بار دیدار های دوستانه دارم و تنها یا با آقای همسر و پسرک ( البته دیگر لفظ پسرک یک کمی به تنش بی قواره شده) دایم به کافه های مورد علاقه ام می روم و  ماهی- دوماهی یک بار سفر ولایت سر جایش هست و گروه  مجازی خیلی خوبی از دوستان دبستانی ام دارم که سالهاست پاربرجاست و در آن دایما در حال گپ و گفت و لذت بردن هستیم و .

خیلی چیزها هست که لااقل ظاهر زندگی من را شاد و خوش و سرحال نشان می دهد. راستش حالا که فکر می کنم شاد و خوش و سرحال هم هستم و هیچ نشانه ای از افسردگی در ظواهر و احتمالاً بواطنم(!) نیست.

چه مرگم هست، خدا می داند! البته فکر می کنم خودم هم بدانم. مرگ بی خاصیتی مرا گرفته. مرگ روز مرگی. حتی اگر همه اش خوب و خوش و خوشحال باشد. مرگ هیچ نبودن. هیچ کاری نکردن. مرگ درگیر نشدن در چالش ها. مرگ خواب زمستانی. مرگ آسودگی و درگیر چیزی نبودن. این درگیر نبودن کاملا ناخودآگاه و بدون اینکه بفهمم وارد زندگی ام شده. روز به روز بیشتر در پیله روزمرگی و تکان نخوردن فرو رفته ام و روز به روز دایره دورم را محدود تر کرده ام. حتی دیگر مدت هاست با چیزی مخالفت هم نمی کنم. یعنی در واقع کلاً مخالف نیستم. 

شاید در حالت عادی این مخالف نبودن نشانه ای از فرزانگی به شمار بیاید و لی در مورد خودم می فهمم که حال مخالفت ندارم. می فهمم که مغزم یارای جدل ندارد و چه احمق است که ندارد. بیچاره تقصیر خودش نیست. من تنبلم . من تکان نمی خورم. تعریفش برای خودم هم غیر قابل باور است ولی از چندوقت پیش شروع کرده ام و می روم باشگاه ورزشی و می بینم بعد از یک ساعت روی ترد میل دویدن و انجام حرکت های ورزشی مربی، هیچ فعالیتی انگار درون بدنم اتفاق نیفتاده و همه چیز همانطور منجمد است که بود.

هر چه به زندگی ام نگاه می کنم می بینم چقدر تنبل و روزمره شده و چقدراین را در همین نوشته تکرار کرده ام.

قبل تر ها که تنبلی می کردم و اینجا نمی نوشتم، وبلاگم در خیالم به روز می شد ولی حالا مدتهاست که در خیالم هم به روز نمی شود و من شده ام مصرف کننده صرف نوشته های دیگران در مجله ها و وبلاگ ها و کانال های تلگرامی و . دیگر تولید کننده نیستم. تولید کننده هیچ چیز.هر چه که هستم و هرچه دارم هم از انبان گذشته هاست و دارد خرج می شود و حس می کنم به زودی دیگری چیزی نماند. 

حس می کنم وظیفه دارم برای کسانی که شاید این نوشته ها را بخوانند و شاید قبلاً هم خواننده وبلاگ من بوده اند و شاید برایشان مهم باشم و شاید نگرانم بشوند، توضیح بدهم که حالم بد نیست.فقط از خودم خیلی زیاد عصبانی هستم. خیلی خیلی زیاد ولی نه آنقدر که باید. دایم خودم و اهمال کاری هایم را می بخشم و به خودم اجازه می دهم که خیلی زیاد تنبل باشم و روزمره. کمککککک!!!!

به قول دیالوگ فیلم فروشنده، به مرور...

شاید هم "هنوز" اتفاقی هستند

شاید هم بودند و من نمی دیدم!

هم ,ام ,های ,ها ,کنم ,خیلی ,می کنم ,می کند ,به روز ,کرده ام ,ام و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حسابداری و اموزش حسابداری در اصفهان آگاهی روانی زبانی