محل تبلیغات شما
دوستی داریم 2-41 ساله از یک خانواده کاملاً سنتی که سالهاست به واسطه شغلش در یک فضای کاملاً غیر سنتی قرار گرفته است.

اول بگذارید تعریف خودم را از سنتی و غیر سنتی برایتان بنویسم. می دانید که، اصرار دارم تعریف شخصی من را از همه چیز بدانید! به نظر من سنتی بودن یعنی این که راه پیشینیان خودت را بروی بدون اینکه چیزی جز اقتضای زمانه به آن اضافه کنی. آن اقتضای زمانه هم خودش اضافه می شود و نیازی به تلاش و خلاقیت ندارد.

فرقی هم نمی کند که پیشینیان تو کاسب باشند یا پزشک باشند یا موزیسین باشند یا همگی در فامیل ازدواج کنند یا فرانسه بدانند یا هرچی. وقتی همان راه را می روی و در همان راه تلاش می کنی و به راه های دیگر اصلا فکر نمی کنی، می شوی یک آدم سنتی که می تواند خیلی هم خوب باشد.

ولی وقتی مجبور می شوی یا خودت را مجبور می کنی که راه های دیگر را هم ببینی و تجربه هایی خارج از چارچوب اجدادت داشته باشی و راه خودت را "انتخاب" کنی ، حتی اگر انتخابت همان راه نسل های قبل باشد،می شوی یک آدم غیر سنتی  که می تواند خیلی هم خوب باشد.

خب! حالا که جهانیان را از نظرات گهر بار خودم که به این ماجرا چندان ارتباطی هم ندارد،آگاه کردم، برگردیم سروقت همان دوستمان.

آقای دوست به نظر آدمی می آمد که در عین احترام به خانواده، راه فکری اش را از آنها جدا کرده و با دید شخصی خودش به دنیا نگاه می کند. فقط یکبار برایم ماجرایی تعریف کرد از اختلافات برادرش و همسر برادر و حواشی ماجرا که در تعریف هایش دیدی کاملا یکسو نگرانه و تقلیدی می دیدم که از مادرش به او منتقل شده بود.برایم هم جالب بود و هم عجیب. یک کمی در این مورد صحبت کردیم و دیدش به همسر برادر ظاهرا منصفانه تر شد ولی متوجه شدم که تاثیر پذیری شدیدی از مادرش دارد.

چند وقت پیش آقای دوست در جمعی دوستانه ، دختر خانمی را دید و پسندید و تلاش هایش را برای نزدیک شدن به این دختر خانم آغاز کرد. دختر 20 سالی از او جوان تر بود و به اصطلاح دهه هفتادی و خیلی خوش بر و رو  و اجتماعی با روابط عمومی کاملا خوب.

بالاخره تلاش های آقای دوست به بار نشست و توانست توجه دختر را به خود جلب کند. چند روزی در مراوده بودند تا روز تولد دختر فرا رسید و آقای دوست دختر خانم را دعوت کرد خانه ما تا تولدش را در یک دور همی کوچک جشن بگیریم.

دختر خانم من و آقای همسر را در حدو 3-2 بار در جمع های دوستانه دیده بود و آشنایی چندانی با ما نداشت. صبح روز مهمانی به من زنگ زد و اجازه خواست تا دوستش را هم همراه خودش بیاورد که به نظرم خواسته کاملا معقول و به جایی بود و در دلم هم دختر را تحسین کردم که حواسش هست. 

شب شد و آمدند. دختر و دوستش لباس های زیبا ومعقولی پوشیده بودند و در همه چیز از خوردن و نوشیدن و شوخی و حرف زدن و . اندازه نگه می داشتند و همه چیز خیلی خوب بود و خوش می گذشت و حدود ساعت 2 که بلند شدند، بروند، هنوز از معاشرت سیر نشده بودیم. 

خودشان ماشین داشتند و آقای دوست بدرقه شان کرد و برگشت سر میز پیش من و آقای همسر و آواز عشق و دلدادگی شروع شد. حسابی از دختر خوشش آمده بود و می گفت اگر همه چیز به همین اندازه که تا به حال خوب به نظر آمده، خوب باشد با او ازدواج می کنم و نگران بود که اختلاف سنی شان کار دستش ندهد و باعث جواب رد دختر نشود.

من هم دلداری اش می دادم که حالا که تا اینجا پیش رفته ،لابد از تو خوشش امده و تو هم فلان امتیازات را داری و شاید اختلاف سنی برایش مهم نباشد و از این حرف ها. او هم گفت که گیج شده و نمی داند چکار کند؟ از سویی حسابی دختر را پسندیده و از سویی این دختر و خانواده اش اشکالاتی دارند! پرسیدم چه اشکالاتی را در این چند ساعت کشف کردی تو؟!

گفت ببین! این دختر و دوستش تا ساعت 2 خانه یک غریبه بودند. علاوه بر اینکه دعوت یک غریبه را به خانه(!) قبول کرده بودند، مادرش هم یک زنگ نزد ببیند که دخترش تا این ساعت شب  معلوم نیست بیرون خانه دارد چه غلطی(!) می کند؟

این جمله کلیشه ای "معلوم نیست" دارد فلانجا چه غلطی می کند، از آن جمله هایی است که بدجوری روی مغز من است و ازآن بدم می آید و به نظرم از بدویت محض سرچشمه می گیرد و حالا آقای دوست دقیقا و بدون لحظه ای فکر کردن این جمله را به کار برده بود!

با صدایی بلند تر از معمول گفتم آخه مرد حسابی! "معلوم نیست" دارد چه غلطی می کند یعنی چه؟ خودت که تمام مدت اینجا بودی و دیدی که دقیقاً دارد چه غلطی می کند! کدام یک از غلط هایی که کرد، از نظر شما اشکال داشت؟ چه کاری کرد که بد بود؟ کجا کاری کرد که مثلاً اگر درجمع خانواده بود نمی کرد؟ کدام کارش خارج از حد و اندازه بود؟ فقط چون نصفه شب بود و خانه غریبه! بود اشکال داشت؟

حسابی که جیغ و دادهایم را کردم، آقای همسر با لحن آرام تر و جمله های کوتاه و به نظر من نامفهوم مردانه، همین ها را برای آقای دوست توضیح داد و راستش را بخواهید دلم به حال قیافه مستاصل پسر بیچاره سوخت.

هنوز هم دلم می سوزد که نمی داند چه کند؟ چند ماه از آن شب می گذرد و این دو به عنوان دوست پسر و دوست دختر روابط خوبی دارند و دختر هم گویا تمایل به ازدواج دارد ولی آقای دوست هنوز بین انتخاب دختری متفاوت از مواردی که مادرش برای او مناسب می داند و پسند خانواده مردد مانده. 

می دانم که از سنت های خانوادگی فاصله گرفته و مثلا دختر خاله ظاهرا آفتاب مهتاب ندیده اش به دردش نمی خورد و از سویی جرأت ازدواج با این دختر و تحمل دردسرهای احتمالی و مزمن را هم ندارد.

این را هم می دانم که همین حالا و در سال 97 و با اینهمه ادعای روشنفکری ملت و پیام های جذابی که حتی همان مادر های سنتی در تلگرام و امثالهم رد و بدل می کنند، ایستادگی در مقابل انرژی های منفی که از خانواده و فامیل می آید و بی محلی ها و سنگ انداختن ها در طی سالهای طولانی پیش رو ،کار بسیار دشواری است و اختلاف های زیادی حتی بین دو دلداده ایجاد می کند و نمی گذارد زندگی واقعا شیرین باشد.

 

به قول دیالوگ فیلم فروشنده، به مرور...

شاید هم "هنوز" اتفاقی هستند

شاید هم بودند و من نمی دیدم!

هم ,دختر ,های ,آقای ,دوست ,یک ,آقای دوست ,بود و ,غلطی می ,چه غلطی ,می کند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها