محل تبلیغات شما
 

امروز از خودم خجالت کشیدم.از خودم که بزرگ شدم و منطقی و عاقل و . هرچیز به جز انسان به معنای کلمه!

داشتیم عکس های سفر هند را می دیدیم.پسرک آن وقتهآ سه ساله بود.

بعد از اینکه چند تا عکس دیدیم و یک کمی قربان صدقه بچگی های خودش رفت، به عکسی رسیدیم که مادر و فرزندی گدا را نشان می داد.پایین تنه بچه بود و  مادرش شیشه شیر بچه اش را دست گرفته بود و از رهگذران تقاضای شیر داشت.

یکدفعه پسرم زد زیر گریه و گفت مامان اون بچه بیچاره شیر نداشت بخوره.شلوار نداشت بپوشه.مادرش غذا نداشت که بخوره و شیر تولید کنه برای بچه اش و زار زد.

گفت  مامان ما که خیلی هم پولدار نیستیم، اونقدر داریم که من تو سه سالگی سوار هواپیما شدم و رفتم یه کشور دیگه ولی اون بچه که از من بزرگ‌تره شیر نداشت بخوره!هیچ جوری آرام نمی شد و توضیحات من و گولو هم درباره فقر جهانی و این حرف ها هیچ فایده ای نداشت.

فقط وقتی در ادامه توضیحاتم گفتم که شاید آن بچه واقعا آنقدر گرسنه و بی‌لباس نبوده و شاید این کار روشی باشد برای گدایی، کمی آرام گرفت و گفت : یعنی اون بچه گرسنه نبوده! چقدر خوب!

 

به قول دیالوگ فیلم فروشنده، به مرور...

شاید هم "هنوز" اتفاقی هستند

شاید هم بودند و من نمی دیدم!

بچه ,نداشت ,شیر ,عکس ,شدم ,اون ,اون بچه ,شیر نداشت ,شدم و ,و گفت ,گرفته بود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بهشت هفتمی ها-امیرمهدی طاهری sharinarc