محل تبلیغات شما
امروز خودم را تقریبا مجبور به نوشتن کرده ام. می خواهم دوباره دستم به وبلاگ نویسی راه بیفتند. این روزها  وبلاگ های محدودی  را که هنوز آپ می شوند می خوانم و لذت می برم و فکر می کنم به هر حال نوشتن بهتر از ننوشتن است.

راستش چندان هم از این اوضاع و احوال ناراضی نیستم. اینکه بسیاری از وبلاگ نویس ها به اینستاگرام کوچ کرده اند، نشان از این دارد که تصویر برایشان مهمتر از نوشته است یا ارزش یکسانی دارد و در هر صورت ترجیحشان نوشتن صرف نیست. اساسا ساز و کار اینستاگرام و نحوه ارتباط با مخاطبان برایشان از وبلاگ جذاب تر است. به نظرم بهتر است که برای نیازهای گوناگون رسانه های گوناگونی هم وجود داشته باشد.

خودم با اینستاگرام کیف نمی کنم. به مباحث شوآف و . کاری ندارم که ویژگی این روزهای جامعه ما و اساسا دنیاست. کلا لذت نمی برم که لحظه هایم را با آدم های زیادی به اشتراک بگذارم. آن هم به سرعت و در آن! 

من عکاسی دوست دارم و هر روز از همه چی عکس می گیرم. حرفه ای نه ها! معمولی. با گوشی موبایل و دوربین دیجیتال معمولی. توی خیابان که راه می روم از هرچیزی که به نظرم جالب بیاید عکس می گیرم. خانه که هستم از غذاهایم عکس می گیرم. از لباس هایی که پوشیده ام. از دکور خانه. از میزی که چیده ام. از میوه هایی که شسته ام.

اگر حس کنم امروز خوشکل شده ام یا موهایم خوش مدل شده اند ، از خودم عکس می گیرم. گاهی پشت فرمان از منظره سبز اتوبان و بخار قهوه ای که از ماگ خوشکلم بیرون زده عکس می گیرم. از چاله قلبی شکل خیابان و . خلاصه از همه چی.

این عکس ها را توی گوشی و کامپیوترم نگه می دارم و نگاهشان می کنم و کیف می کنم. گاهی هم برای دوستانم می فرستم و با هم کیف می کنیم ولی در اینستاگرام نمی گذارم. اصلا اینستاگرام ندارم.

یک بار پروانه یکی برایم ساخت و مجبورم کرد چندتا عکس هم تویش بگذارم ولی ادامه پیدا نکرد. مثل پروژه " اجبار به نوشتن در وبلاگ" موفق نبود!

برای خودم هیچوقت این سوال مطرح نبود که چرا اینستاگرام ندارم و چرا علاقه ای هم به آن ندارم؟ واقعیت این است که من خیلی چیزها ندارم و خیلی چیزها را هم دوست ندارم. کلا آدم به روزی نیستم. مثلا در یک جاده غریبه ترجیح می دهم اول از یک رهگذر محلی سوال کنم و اگر نبود از نرم افزارهای خاص این کار راهنمایی بگیرم. 

ولی چند وقتی است که تقریبا هر کس به من می رسد می پرسد که چرا اینستاگرام ندارم؟ یک جورهایی انگار علاقه ام به عکس گرفتن و کادرهای خوش آب و رنگ و . با نگذاشتن این عکس ها برای همگان جور در نمی آید.

بعدش هی فکر کردم که چرا این کار را نمی کنم؟بعدتر فکر کردم خب!چرا این کار را بکنم؟ آیا همانقدر که عکس هایم برای خودم جذاب است برای دیگران هم هست؟ بعد دیدم خب هست لابد! چون عکس ها خیلی ها برای خیلی های دیگر جذاب است و مردم عکس های هم را می بینند و کیف میکنند.

من هم گاهی به لطف دوستانم عکس های بقیه را می بینم و کیف می کنم.

بعد فکر کردم شاید می ترسم. از نداشتن حریم خصوصی. از در معرض دید قرار گرفتن زندگی ام.بعد تر فکر کردم خب! تو که مجبور نیستی همه زندگی ات را بریزی بیرون! هر چه را خواستی بگذار. کاری که همه می کنند. 

بعد دیدم بدیهی است که به حکم این که یک انسان معمولی هستم، دوست دارم لحظه هایی را از خود و زندگی ام به اشتراک بگذارم که مرا صاحب خصوصیاتی چون باحال بودن، آدم خوب و درستکار بودن، دغدغه جامعه داشتن و. نشان می دهد ولی واقعیت این است که در کنار همه اینها من هم مثل بیشتر آدم ها یک ور هم دارم که معمولا در سایه نگهداری می شود و این ور را نشان کسی نمی دهم. پس اینستاگرام من را دو روتر و ریاکارتر از معمول می کند!

بعد فکر کردم خب! مگر وبلاگ همینطوری نیست؟ مگر در وبلاگ هر چه را که خودت می خواهی نمی نویسی؟ مگر هر چه را که خودت انتخاب می کنی، از خودت نشان نمی دهی؟  اصلا در وبلاگ هم لابد همین کارها را کرده ای که بیشتر خواننده هایت فکر می کنند آدم خوب و جذابی هستی و فقط تعداد کمی هستند که خصوصیات منفی تو را هم شناخته اند.

بعد تر فکر کردم دروبلاگ به دلیل هویت مجازی ام راحت تر می توانم بنویسم و هر وقت دلم بخواهد پته خودم را روی آب بریزم و دست به خود تخریبی مبسوطی بزنم و قصدم هم از این خود نابودگری، این نباشد که کول و باحال باشم!

به دلیل همین هویت مجازی، ملت می توانند راحت حرف هایشان را به من بزنند و به قول معروف چشممان در چشم هم نیست.

انگار تصویر رودربایسی می آورد.انگار حقیقی شدن آدم ها ما را وارد همان مناسباتی می کندکه برای فرار از آنها به مجازی پناه برده بودیم.

شاید خیلی ها اینطوری نباشند. شاید خیلی ها به درجه ای از انسانیت رسیده باشند که صاف  پوست کنده وبدون هیچ خجالتی همه جا و همیشه همان باشند که هستند ولی لااقل خود  از این جورها آدم ها خیلی کم می شناسم. خیلی خیلی کم و خودم هم اینطور نیستم، مثل بیشتر آدم های معمولی.

اصلا نمی دانم چرا ان آسمان وریسمان ها را به هم بافتم؟ 

به قول دیالوگ فیلم فروشنده، به مرور...

شاید هم "هنوز" اتفاقی هستند

شاید هم بودند و من نمی دیدم!

هم ,عکس ,ها ,نمی ,خیلی ,ام ,فکر کردم ,عکس می ,است که ,می گیرم ,می کنم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

به خاطر تو